جدول جو
جدول جو

معنی بد خوراک - جستجوی لغت در جدول جو

بد خوراک
کسی که خوراکهای پست و خشن و نابجا خورد
تصویری از بد خوراک
تصویر بد خوراک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدخوراک
تصویر بدخوراک
کسی که خوراک های بد و نامطبوع بخورد، بدخورش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم خوراک
تصویر هم خوراک
دو یا چند تن که با هم غذا بخورند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ خوَ / خُ)
کسی که خوراکهای پست و خشن و نابجا خورد. (فرهنگ فارسی معین) ، رسیده شدن خرما. (آنندراج) : بدر التمر، رسیده شد خرما. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / خُ)
عمل بدخوراک: تعییل، بدخوراکی. (منتهی الارب) ، غلام تمام در جوانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). غلام مبادر. (از ذیل اقرب الموارد) ، تمام از هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، طبق، پوست بزغاله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) ، همیان هزار یا ده هزار درهم یا همیان هفت هزار دینار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بدور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بدره شود، ماه تمام زیرا که پیشی می گیرد آفتاب را در طلوع خود بر غروب آن یا بدان جهت که کامل وتمام است. (منتهی الارب). ماه تمام. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). حالتی از نیمکرۀ روشن ماه (چون همواره یک طرف ماه بوسیلۀ اشعۀ خورشید روشن است) که تمامی آن را اهل زمین رؤیت کنند. ماه شب چهارده. پرماه. گردماه. ماه دوهفته. (فرهنگ فارسی معین). گردمه. تم ّ. ماه پر. امتلأقمر. ماه خرگاهی. ماه خرگهی. (یادداشت مؤلف) :
چون او برفت اتابک و سلطان برفت نیز
این شمس در کسوف شد آن بدر در غمام.
خاقانی.
دوشت همه شب چو بدر دیدم
امشب همه چون سهات جویم.
خاقانی.
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد.
خاقانی.
شبم روشن شده است و من ز خوبی
ندانم بدر خوانم یا هلالت.
خاقانی.
هر یک کوکبی بود در سماء سیادت و بدری از افق سعادت. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 179).
چو بدر از جیب گردون سر بر آورد
زمین عطف هلالی بر سرآورد.
نظامی.
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال.
نظامی.
قضا را درآمد یکی خشکسال
که شد بدر سیمای مردم هلال.
سعدی (بوستان).
گر دلم دیوانه شد در عشق تو عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست.
سعدی.
ز دور فلک بدر رویش هلال
ز جور زمان سرو قدش خلال.
سعدی (بوستان).
بوالعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
می نمایند بانگشت و تو خود بدر تمامی.
سعدی (طیبات).
- بدرالظﱡلم، بدر تاریکیها. ماه تمام که در تاریکیها بدرخشد. (فرهنگ فارسی معین، ج 4: ترکیبات خارجی) :
از بر اهل زمین وز بر تخت پدر
هست چوشمس الضحی هست چوبدر الظلم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 60).
دیده قبله ز چراغی چه کند
تاش محراب ز بدرالظلم است.
خاقانی.
- بدرالملک، ماه تمام کشور. موجب رونق و روشنی مملکت. (فرهنگ فارسی معین، ج 4: ترکیبات خارجی).
- ، لقبی است رجال مملکت را. (فرهنگ فارسی معین، ج 4: ترکیبات خارجی).
- بدر تمام شدن، ماه تمام شدن. ماه دوهفته گشتن:
دیگر چه توقع است از ایام
چون بدر تمام شد هلالم.
سعدی (طیبات).
- بدرسان، بدرمانند. مانند ماه دوهفته:
دف چون هلالی بدرسان گرد هلالش اختران
هرسو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 383).
- بدرشب، شب ماه چهاردهم. (آنندراج). شب چهاردهم و پانزدهم ماه قمری. (ناظم الاطباء).
- بدر شفق مغرب، کنایه از شراب است به اعتبار فرورفتن در لب و دهان معشوق. (انجمن آرا).
- بدرشکل، بشکل بدر. بصورت ماه تمام. دایره شکل:
دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته.
خاقانی.
- بدر قدح و جام و دن، کنایه از شراب است. (انجمن آرا).
- بدر گشتن، بدر تمام شدن. پرماه شدن. ماه دوهفته شدن:
این همه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک
بدر گردد مه چو با خورشید گردد ملتقا.
سنایی.
بر فلک چون بدر گردد کاستن گیرد فلک.
امیرمعزی.
- بدر منور، ماه تمام نورانی.
- ، کنایه از روی زیبا و زیباروی:
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هرزه بدادی بدره ای زر.
نظامی.
- بدر منیر، ماه تمام نورانی:
عروس خاک اگر بدر منیر است
بدست باد کن امرش که پیر است.
نظامی.
وگر بر وی نشستن ناگزیراست
نه شب زیباتر از بدر منیر است.
نظامی.
- ، کنایه از روی زیبا و زیباروی:
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر.
سعدی.
- بدروار، مانند بدر. مانند ماه دوهفته:
دیده نه ای روز بدر کان شه دین بدروار
راند سپه در سپه سوی نشیب از عقاب.
خاقانی.
و رجوع به ماه وهلال و قمر و اهلۀ ماه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ خوَ / خُ)
هم خور. هم کاسه. دو تن که با هم خورند. هم خوان. (یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پر خوراک
تصویر پر خوراک
پر خور پر خوار مقابل کم خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ای تیز پرواز از نوع شکافی منقاران که برنگهای خاکستری و زعفرانی و حنایی میباشد. قدش از گنجشک کمی بزرگتر و باندازه پرستوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم خوراک
تصویر کم خوراک
آنکه کم خورد کمخور کم خوراک: (جمازه ای راهرو کوه کوهان کمخوار بسیار رو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم خوراک
تصویر هم خوراک
دو یا چند تن که باهم در خوردن طعام شرکت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد خواه
تصویر بد خواه
آنکه بد دیگران را خواهد بد اندیش، کینه ور منتقم
فرهنگ لغت هوشیار
بی اشتها، کم اشتها، کم خور
متضاد: پرخوراک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم سفره، هم کاسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد